سیاه مشق

ساخت وبلاگ
هر حکایتی، شکایتی ست قصه ای ز غصه ایست از غروب آشتی، کنایتی ست نه دگر کبوتر دلی که پر زند، در هوای پاک و روشن نوید خو گرفته با غبار راه دیده ی سپید سینه ی سیاه هر دریچه ای که باز می شود، از شکاف آن، دست استغاثه ای دراز می شود هر ترانه ای که ساز می شود ناله ی نیاز می شود با خمیرِ لحظه های بی درنگمان مایه ی گلایه ایست آفتاب و ماهتاب آفریدگارِ سایه ایست ای شکوفه های خرم بهار! ای ستاره های آسمان پاک! مانده ایم رانده ایم تا به خاک تیره، دل نشانده ایم گوش ما پر از دریغ روزگار خود چو روسپی، در انتظار سنگسار هر حکایتی، شکایتی ست قصه ای ز غصه ایست از غروب آشتی کنایتی ست.                                         محمد زهری   تصمیم داشتم و دارم که دیگه چیزی اینجا ننویسم. حداقل برای یه مدت طولانی. اما گاهی انقدر غمگین و دلتنگ و دلگرفته میشم که جز نوشتن چیزی آرومم نمیکنه.  کاش کسی بود که میتونستم باهاش حرف بزنم و کمکم کنه ... سیاه مشق...ادامه مطلب
ما را در سایت سیاه مشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0orrkideh5 بازدید : 8 تاريخ : دوشنبه 27 دی 1395 ساعت: 13:31

  تازگی ها نسبت به تمام احساساتی که قبلا می تونستم تجربه کنم بی حس شدم. دقیقا مثل یه آمپول بی حسی که مستقیما به قلبم زده باشن. بچه که بودم مامانم همیشه بهم میگفت توآرومی اما شخصیتت خیلی تنوع طلبه. با خواهر و برادرت فرق داری. هر چیزی خیلی زود دلت رو میزنه و برات تکراری میشه. عروسک ها، غذاها، لباس ها، و متاسفانه گاهی آدم ها.... این فیدبک رو حتی معلم هام هم گاهی بهم می دادن. راستش اون موقع ها زیاد حرفشون به دلم نمی نشست. همیشه فکر میکردم اگه هر چیزی زود خسته ام میکنه بخاطره اینه که اون چیز ایده آل من نیست.من اگه ایده آلم رو پیدا کنم پای همه چیزش می مونم.  یواش یواش بزرگ تر شدم و یه جایی از زندگیم احساس کردم که آدم ایده آل زندگیم رو پیدا کردم. انقدر از این انتخاب حسیم ( نه منطقی) خوشحال بودم که حاضر بودم براش هر چیزی رو تحمل کنم. و واقعا تحمل کردم. ده سال.   ده سال بی اعتنایی، اضطراب،خشم، انتقام، ...، بعضی احساساتم انقدر خفقان آور بود که دلم نمیخواد حتی یادآوریشون کنم. ترجیح میدم برای همیشه توی اعماق ذهنم بمونه.( نمی دونم چرا دیگه هیچ خاطره خوبی  از اون روزها یادم سیاه مشق...ادامه مطلب
ما را در سایت سیاه مشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0orrkideh5 بازدید : 15 تاريخ : دوشنبه 27 دی 1395 ساعت: 13:31

یعنی عاشق وقت وقتاییم که میام توی آغوشت و با تمام توان خودمو سخت میچسبونم به بدنت. انقدر محکم که انگار می ترسم فرار کنی. تو هم حلقه ی بازوهای مردونه ات رو دورم تنگ تر می کنی. بعد تا می تونم نفس عمیق میکشم که عطر تنت رو بفرستم به عمق وجودم. عطری که برام حس عشقه، امنیت و حمایته و اینکه تو رو دارم و تنها نیستم. آخ که همیشه این وقت ها دلم میخواد زمان متوقف بشه. اینجاست که یه دفعه، موجود عزیز توی شکمم به حالت اعتراض دست و پای کوچیکش رو محکم تکون میده که یعنی حواست باشه منم هستم. نمی دونم!... شایدم خودشیرین خانوم میخواد از همین حالا خودش رو توی دل بابایی جا کنه... چه سه نفره ی شیرینی!!!! 95/7/23 سیاه مشق...ادامه مطلب
ما را در سایت سیاه مشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0orrkideh5 بازدید : 8 تاريخ : دوشنبه 27 دی 1395 ساعت: 13:31