تازگی ها نسبت به تمام احساساتی که قبلا می تونستم تجربه کنم بی حس شدم. دقیقا مثل یه آمپول بی حسی که مستقیما به قلبم زده باشن.
بچه که بودم مامانم همیشه بهم میگفت توآرومی اما شخصیتت خیلی تنوع طلبه. با خواهر و برادرت فرق داری. هر چیزی خیلی زود دلت رو میزنه و برات تکراری میشه. عروسک ها، غذاها، لباس ها، و متاسفانه گاهی آدم ها....
این فیدبک رو حتی معلم هام هم گاهی بهم می دادن.
راستش اون موقع ها زیاد حرفشون به دلم نمی نشست. همیشه فکر میکردم اگه هر چیزی زود خسته ام میکنه بخاطره اینه که اون چیز ایده آل من نیست.من اگه ایده آلم رو پیدا کنم پای همه چیزش می مونم. یواش یواش بزرگ تر شدم و یه جایی از زندگیم احساس کردم که آدم ایده آل زندگیم رو پیدا کردم. انقدر از این انتخاب حسیم ( نه منطقی) خوشحال بودم که حاضر بودم براش هر چیزی رو تحمل کنم. و واقعا تحمل کردم. ده سال. ده سال بی اعتنایی، اضطراب،خشم، انتقام، ...، بعضی احساساتم انقدر خفقان آور بود که دلم نمیخواد حتی یادآوریشون کنم. ترجیح میدم برای همیشه توی اعماق ذهنم بمونه.( نمی دونم چرا دیگه هیچ خاطره خوبی از اون روزها یادم سیاه مشق...
ادامه مطلبما را در سایت سیاه مشق دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 0orrkideh5 بازدید : 15 تاريخ : دوشنبه 27 دی 1395 ساعت: 13:31